50,000 تومان تخفیف مخصوص خرید اول
کد تخفیف: First
50,000 تومان تخفیف مخصوص خرید اول
کد تخفیف: First
productImage
productImage
50,000 تومان
تخفیف مخصوص خرید اول
کد تخفیف: First
کپی کد

پلنگ زخمی | خرید رمان نوجوان با تخفیف | باشگاه کتابخوانی

5(امتیاز 1 خریدار)
۷ روز ضمانت بازگشت کالا
ضمانت اصل بودن کالا
باشگاه کتابخوانی
این محصول موجود است.
جهت نمایش قیمت و خرید، سایز محصول خود را انتخاب کنید

معرفی

درباره کتاب پلنگ زخمی

قهرمان داستان پلنگ زخمی، یک پسر پانزده‌ساله است، عرفان یا آن‌طور که خودش در پروفایلش نوشته عرفان پلنگ! پسری در آستانه بلوغ، در دنیای امروز. دنیای شبکه‌های اجتماعی و فضای مجازی و دسترسی آسان به هر محتوایی. چه خوب و چه بد علاوه بر این عرفان که حالا موبایل دارد و با یک دختر هم در فضای مجازی آشنا شده و از فیلترشکن و باقی ماجراها خبر دارد حالا به یک معضل بزرگ مبتلا شده است.


جسارت نویسنده واقعاً تحسین‌برانگیز است آن هم در روزگاری که نویسندگان ما اصلاً برای نوجوانان نمی‌نویسند یا در بهترین حالت، داستانشان خنثی است و هیچ دردی از نوجوان را نه مطرح و نه درمان می‌کند یا حتی بدتر! نوشتنشان تخدیری است و ترویج چیزهای مضر مخصوصا این‌که نویسنده‌ای رمان نوجوانان با محوریت امور تربیتی و دینی بنویسد، بسیار نادر است .

معرفی کتاب پلنگ زخمی

کتاب پلنگ زخمی نوشتۀ آقای تقی شجاعی است که در سال 1400 انتشارات کتابستان معرفت آن را منتشر کرده است و یک رمان نوجوان است، زبان و شخصیت و مضمون کاملاً نوجوانانه است . باشگاه کتابخوانی مسجد امیرالمومنین این رمان زیبا را با قیمت مناسب و ارسال فوری در اختیار شما قرار می دهد .

خواندن کتاب پلنگ زخمی را به چه کسی پیشنهاد می‌کنیم؟

این کتاب برای نوجوانان در سن بلوغ و والدین آن‌ها کتابی جذاب و خواندنی است.

بخش‌هایی از کتاب پلنگ زخمی

مدتی بود دختر همسایه بهم سلام می‌داد. ازش خوشم می‌آمد. خواستم عاشقش شوم شاید روزی به دردم بخورد، اما از من بزرگ‌تر بود. تازه قرار بود پانزده سالم بشود و او شاید پنج سال پیش در چنین روزهایی پانزده‌سالگی‌اش را جشن گرفته بود. برای همین سعی کردم سلامش را به‌حساب همسایه بغلی بودن بگذارم و هوا برم ندارد که پس چرا دختر آن‌یکی همسایه بغلی بهم سلام نمی‌دهد؟ اما سعی‌ام زیاد فایده نداشت. عشق است دیگر. زهرمار این چیزها حالی‌اش نمی‌شود. مخصوصاً اگر طرف دنبالت کند و بیاید زیر پست کیک تولدت علامت قلب بگذارد و کامنتی بنویسد که محاسبات فلسفی محرکی‌ات را به هم بریزد. برای من که به‌تازگی حس تازه‌ای به دخترها داشتم، این چیزها مهم بود. یکبار شب‌هنگام درست موقعی که به عاد همیشگی داشتم در حیاط خانه‌مان راه می‌رفتم و مسواک قبل از خوابم را می‌زدم و ماه و ستاره‌ها را نگاه می‌کردم، یکهو صورت سفید دختر همسایه را در قاب پنجره طبقه دوم خانه‌شان دیدم. دخترک

داشت چشمک زدن ستاره‌ها را تماشا می‌کرد. من هم به درختی تو حیاطمان تکیه داده بودم و مسواک به دست، با دهان باز و البته پر از کف خمیردندان نعنایی نگاهش کردم. موهایش طلایی بود و شانه روی آن‌ها چوبی. دست خودم نبود که هوا برم داشت. دلم خواست. یعنی دلم خواست جای شانه چوبی‌اش بودم و لای موهایش می‌شکستم و تا اطلاع ثانوی همان جا می‌ماندم نمی‌دانم این جمله عاشقانه را از چه کسی شنیده‌ام. اما خب شیرش حلال. عجب حرف مفتی زده است. درست به در همین موقع‌ها می‌خورد. زل‌زده بودم بهش و در خیالم شنا می‌کردم و از طعم جدید نعنا لذت می‌بردم که صدای مامان مثل خمپاره‌ای افتاد وسط توهماتم: «عرفان! بدو صبح خواب می‌مانی. مدرسه‌ات دیر می‌شود.» فریاد بی‌موقع مامان، دخترک را متوجه من کرد. هراسان برگشت نگاهم کرد و تا مرا دید، مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، سرش را داخل برد. تفی روی شانسم انداختم با طعم نعنای خمیردندان. موزاییک کف حیاط سفید شد. از شیرینی نگاه به او، شیرینی خمیردندان پرید توی گلویم. تصویر موهای طلایی‌اش در ذهنم حک شد. تا آنجا که موقع خواب جلوی چشمانم تاب می‌خورد. از آن شب به بعد، درست همان موقع‌ها، من در حیاط بودم و سربه‌هوا، به امید دیدن دختر همسایه داشتم مسواک می‌زدم. همدیگر را در اینستاگرام دنبال می‌کردیم. دنبال‌کنندگان صفحه‌ام در اینستاگرام سیصد نفر شده بودند. بیشترشان دختر بودند. با عکس‌های پروفایل قشنگ. دخترهایی که هر روز عکس‌های جدیدی از خودشان پست می‌کردند و من از دیدنشان لذت می‌بردم. 

برشی دیگر از متن کتاب پلنگ زخمی

نزدیکِ ظهر در همان خلوتِ خیابانی که به خیابانِ امامزاده وصل میشد، من و هادی داشتیم از زورخانه برمیگشتیم. هادی داشت دربارهٔ انتخاب رشته حرف میزد. میگفت میخواهد در کنار رشته‌ای که انتخاب می‌کند، یک مهارت هم یاد بگیرد. می‌گفت الان همه مدرک تحصیلی لیسانس و بالاتر دارند و چون مهارت خاصی بلد نیستند، بیکارند. این حرف‌ها را از قولِ داییاش میگفت. برای همین هم بود که تابستانها روزی چند ساعت میرفت مغازهٔ انگشترسازیِ داییاش. جوش زدن نقره را هم یاد گرفته بود. همینطور که داشتیم دربارهٔ رشته‌های تحصیلی حرف می‌زدیم، ناگهان در فاصله‌ای دور از خودمان چشمم خورد به پسری که با موتور دختری را دنبال می‌کرد ...

برش پایانی از متن کتاب

(کاش برای گوشی‌ام رمز گذاشته بودم.) مثبت هجده در توضیحات کانال نوشته بود: جنبه نداری نیا. استیکرِ قلب، ورود ممنوع و چند استیکرِ خاک برسریِ دیگر هم کنارش بود. ده هزار تا عضو داشت. یک کانال خصوصی که الناز گفت نشانی‌اش را به هرکسی نمی‌دهد. در گوشم هندزفری گذاشته بودم و یکی یکی فیلم ها و عکس ها را نگاه می کردم. سکوت باعث شده بود صدای نفس های خودم را بشنوم که روی سینه ام بالاپایین می رفتند و خونِ بدنم را ناعادلانه بین چشم و سایر اعضای بدنم تقسیم می کردند. دوروبرم را نگاه کردم. چراغ ها همه خاموش بود. صدای خُروپُف بابا و مامان از اتاقشان شنیده می شد. ماهان در تخت روبه رویم خواب بود. صدای کتابْ ورق زدنِ فرزانه هم دیگر نمی آمد.


نورِ گوشیِ همراه من، تنها روشناییِ خانه بود که روی سقف بالای سرم ولو بود و هِی تکان می خورد. کورش کردم. پتو را روی سرم کشیدم و مشغول ادامهٔ تماشای فیلم ها در زیر پتو شدم. حالا چهار لیتر از پنج لیتر خونِ بدنم داخل چشمانم بود و بقیه اش هم داشت به زورِ ادامهٔ حیات، به اندام های دیگرم سرک می کشید. بعضی فیلم ها را دوبار نگاه می کردم و بعضی ها را هم در گوشی ام ذخیره کردم. نفهمیدم ساعت چند بود که چشمانم به زور بسته شدند. صبح روز بعد چشمانم دوباره به زور ادامهٔ زندگی باز شد. آن قدر زور که تیرِ چراغ برق هم اگر وسطشان می گذاشتند، پسش می زدند و به ادامهٔ خوابشان می پرداختند. مامان آن قدر صدایم کرده بود که کُفری شده بود. سرآخر آمد دستم را گرفت و هُلم داد به سمت حیاط. کششی به بدنِ درازم دادم، مثل گربه وقتی که تازه از خواب بلند می شود.


دیدگاه ها

5از 1 امتیاز
empty-state
در حال حاضر دیدگاهی ثبت نشده!